نقش بانوان در پیروزی انقلاب اسلامی انکارناشدنی است، بانوانی که از همان روزهای ابتدای جنگ چه پشت جبهه ها و چه در تربیت فرزندان صالح برای وطنشان نقش آفرینی کردند. کم نبودند زنانی که خودشان هم لباس رزم پوشیدند، در زندان های ساواک و رژیم پهلوی شکنجه ها شدند اما دم نزدند و اسمشان در تاریخ ثبت شد.
مرضیه حدیدچی(طاهره دباغ) از مشهورترین این زنان در جریان انقلاب اسلامی و پیروزی آن و از یاران امام خمینی(ره) به شمار می رود. زندگی سیاسی اش تحت تأثیر شهید آیت الله سعیدی با تحمل شکنجه های سخت ساواک، آموزش مبارزات چریکی در سوریه و لبنان تحت نظر شهید چمران با حمایت امام موسی صدر، محافظت و خدمتگذاری امام خمینی در ماه های پایانی اقامت در فرانسه، فرماندهی سپاه همدان و عضو هیئت ابلاغ پیام تاریخی امام به گورباچف است.
از جمله مسئولیت های این بانوی انقلابی ریاست زندان زنان، فرماندهی سپاه غرب کشور، نمایندگی سه دوره مجلس شورای اسلامی، مسئولیت بسیج خواهران کل کشور، مدرس مدرسه عالی شهید مطهری، دانشگاه علم و صنعت و عضویت در شورای مرکزی جمعیت زنان انقلاب اسلامی و قائم مقامی دبیر کل جمعیت زنان جمهوری اسلامی می توان نام برد.
مرحومه خانم دباغ متولد 1318 در سال 1395 به دیار باقی شتافت، وی از سوی امام خمینی «خواهر طاهره» خوانده می شد. در این گزارش برگی از خاطرات او را که درباره شکنجه، وفاداری به انقلاب و امام خمینی پیش و پس از انقلاب مربوط است، یادآوری می کنیم:
مرضیه دباغ در طول مبارزات انقلابی اش توسط ساواک دستگیر شد و به همراه دخترش در زندان های مخوف رژیم پهلوی شکنجه های سختی شد. وی پس از آزادی از زندان به خارج از ایران رفت و در پاریس به عنوان محافظ امام او را همراهی کرد. وی در کتاب خاطراتش می نویسند: سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه می گذشت، اما من هیچ گاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر میبرد.
او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!..».
ساواکی ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد» مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم» هر چه می گذشت زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد.
به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه ای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.
شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می کرد و زخم هایم می سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد، هر چه می پرسید اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول هایم درد برخواست.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب نماد زن مومن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می کردند.
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست. تا صبح موش ها در وسط سلول جولان می دادند و از در و دیوار بالا و پایین می رفتند.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می کردند.
وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می کردم.
رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس! چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم. صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می رسید دندان می کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می کوفتم، فکر می کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در می نگریستم ... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.
*به امام گفتم دو ماه است گرسنهایم
خاطره دیگری از مرضیه دباغ درباره امام خمینی نوشته شده است: بیپولی مبارزان انقلابی در سوریه به جایی رسید که آنها تصمیم گرفتند ملاقاتی با امام در نجف داشته باشند. به همین منظور آنها به نجف رفته و در نزدیکی بیت امام خانهای را اجاره کردند و من را به عنوان گزینه ای مناسب برای این ملاقات انتخاب کردند.
من به برادرها (در بیت امام) گفتم ما از سوریه آمدیم و یک ملاقاتی با امام میخواهیم، یک ذره بین خودشان پچپچ کردند و گفتند امام با یک خانم تنها نمینشینند صحبت کنند. گفتم اگر چنین چیزی باشد اصلاً ما امام را به عنوان رهبر نمیتوانیم قبول داشته باشیم و از دفتر آمدم بیرون. منتها آقای محتشمی به دلیل اینکه یکی از شاگردان من را در تهران به همسری گرفته بودند، من را میشناختند، ایشان بالأخره ترتیبی دادند که با حاج آقا مصطفی خدمت حضرت امام رسیدم.
به امام گفتم آقا من سه سال است که فرار کردهام، از ایران آمدم و با برادرها سوریه و لبنان هستیم، کارمان این است و الآن واقعاً از نظر اقتصادی با یک سری مشکلات عدیده روبهرو شدیم، الآن شاید بتوانم به جرات بگویم که ما نزدیک به دو ماه است واقعاً گرسنهایم یعنی روز روزه میگیریم و شب با همان یک مقدار نان افطار میکنیم. خیلی داریم سختی میکشیم. فرمودند خیلی خب شما برگردید به کارتان ادامه دهید من بفرستم بیایند یک تحقیقی بکنند، بعد یک کاری برایتان میکنیم. بعد به ایشان عرض کردم آقا یک سؤالی هم در رابطه با خودم دارم: حالا بنده فرار کردم و آمدم، مدتی هم هست بیرونم، بچهها ایران ماندهاند، من احساس میکنم یک تکالیفی به عهدهام است؛ اما الآن نمیدانم چه وظیفهای دارم، چه کار کنم؟ حضرت امام یک تأملی کردند و فرمودند بمانید، انشاءالله انقلاب پیروز میشود همه با هم برمیگردیم.
*افتخار میکنم که کفش جفتکن امام بودم
وقتی حضرت امام به نوفللوشاتو تشریف میبرند، پلیس میگوید که از نظر امنیتی باید یکی از پلیسهای خانم ما دائم در بیت شما حضور داشته باشد. حضرت امام میگویند من اجازه نمیدهم که یک پلیس غریبه دائم بخواهد در زندگی ما باشد. همانجا برادرها تماس میگیرند به دفتر امام موسی صدر که اینجور شنیده شده که مثلاً فلانی در سوریه و لبنان است ببینید میتوانید پیدایشان کنید، سریع بفرستیدشان به فرانسه بیایند که خبر رسید و بنده با دو سه نفر دیگر از برادرها، بلیت گرفتیم و به فرانسه رفتیم، بنده را معرفی کردند به حضرت امام و رفتیم منزل حضرت امام و داخل بیت.
یکی از الطافی که خداوند متعال به بنده عطا کردند این بود که در این مدت کفش جفتکن حضرت امام باشم. غذای حضرت امام، لباس شستنشان و.... یعنی همه کارهایی که مربوط به حضرتشان میشد بنده انجام میدادم.
*خاطراتی از نگرش امام به حقوق زن و فرزند
روزی برای امام(ره) و شهید مطهری و شهید صدوقی که مهمان ایشان بودند، آبگوشت بردم، امام(ره) پرسیدند: غذای خودتان کدام است؟ گفتم: من میروم ساختمان دیگر و غذایی میخورم، فرمودند: خیر! شما اینجا زحمت کشیدهاید و غذا پختهاید و باید همین جا هم غذا بخورید، سپس غذای خود و مهمانهایشان را برداشتند و چهار قسمت کردند و به من دادند. امام(ره) تا این حد نسبت به کسی که در خانه ایشان زحمت میکشید، عنایت داشتند و لذا بدیهی است روا نمیدانستند که زن و فرزند سهم اندکی داشته باشند و مرد به خود این حق را بدهد که برود بیرون از خانه و غذای بهتر از آنچه که در خانه هست، بخورد.
امام(ره) ساعت یازده عادت داشتند یک استکان چای بخوردند و میفرمودند: خانم هم تشریف بیاورند و با ایشان چای بخورند و حتی در این حد هم ساعتی را بدون خانواده و مخصوص به خود نمیدانستند. امام(ره) همیشه به اطرافیان میگفتند جمعهها تنها تعطیل شما نیست، تعطیل خانودهتان هم هست و اگر گردش میروید، موظفید آنها را هم ببرید.
یک بار هم مهمان زیادی آمده بود و من و زهرا (دختر آقای اشراقی) میخواستیم ظرف بشوییم که دیدیم امام(ره) آستینهایشان را بالا زدهاند و فرمودند: چون ظرفهای امروز زیاد است، آمدهام کمکتان کنم، همه بدنم شروع به لرزیدن کرد و به زهرا گفتم: تو را به خدا از امام(ره) خواهش کنید بروند. ما خودمان ظرفها را میشوییم، ولی امام(ره) هرگز حاضر نبودند کاری بر کسی تحمیل شود. با وجود چنین الگو و اسوهای، نمیدانم رفتار مردان ایرانی را چگونه توجیه کنم که همیشه مینشینند تا خانمها همه کارها را انجام دهند.
*خاطراتی از اهمیت امام خمینی به حجاب
از فرانسه که آمدم هنوز مانتو و شلوار تنم بود، در مهران پایم صدمه دید و با عصا راه میرفتم و با مانتو و شلوار خدمت امام(ره) رسیدم تا گزارش بدهم، امام(ره) فرمودند: شما چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان یک چادر بخرد؟ گفتم: نه حاج آقا! اما چون به کوه میرفتم و اسلحه روی دوشم بود و فشنگ به کمرم و قمقمه به پهلویم و گاهی هم سه پایه تیربار را روی دوش میگرفتم، چادر سر کردن برایم خیلی مشکل بود، فرمودند: چادر برای زن بهتر است.
از آن روز چادر سر کردم، حضرت امام(ره) در مجموع مانتو، شلوار و مقنعه را حجاب میدانستند و در مورد رنگ هم نظر خاصی نداشتند، از جمله خانم دانشجویی در فرانسه به امام(ره) عرض کرد: جورابهایم ضخیم هستند، ولی رنگشان کرم است. آیا اشکال دارد؟ امام(ره) فرمودند: اینجا نه، یعنی که عرف را ملاک قرار میدادند. ایشان حتی تکخوانی زن را هم غلط نمیدانستند، به شرط آنکه صورت آواز و حالت مهیج به خود نگیرد.
منبع: مصاحبه های خبرگزاری فارس ، پرتال امام خمینی (ره)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی