بر ساحل سرخ سحر
شاعر: جعفر ربّانی
از دوردست نخل زاران صحاری
آید صدای شیهه اسب سواری
بر ساحل سرخ سحر، سردار دریا
در بستر خون خفت، گاه کارزاری
یک تنگسیر افتاد بر خاک و برآمد
از صدهزاران مرد و زن فریاد و زاری
نخل بلند آسمانسا، سرنگون شد
دیگر بگو، ای تنگ و تنگستان چه داری؟
فانوس دریا را بگو خاموش خاموش
خورشید چون سرزد، تو دیگر در چه کاری؟
کو با نهنگان صف به صف قامت برآرند
بر استوای حرمت مرد صحاری
با شروه خوانان تا قیامت گو بگریند
بر سوک مردی از تبار پایداری
مردان مؤمن را ندا در ده که زین پس
یادآورند او را گه شب زنده داری
ای سرزمین خون و خشم و تاغ و طوقان
ای آن که فایز را درون سینه داری
تا سرخی خون علی آیینه ات گشت
دیگر چه غم چون در کفت خورشید داری
شاعر: جعفر ربّانی
از دوردست نخل زاران صحاری
آید صدای شیهه اسب سواری
بر ساحل سرخ سحر، سردار دریا
در بستر خون خفت، گاه کارزاری
یک تنگسیر افتاد بر خاک و برآمد
از صدهزاران مرد و زن فریاد و زاری
نخل بلند آسمانسا، سرنگون شد
دیگر بگو، ای تنگ و تنگستان چه داری؟
فانوس دریا را بگو خاموش خاموش
خورشید چون سرزد، تو دیگر در چه کاری؟
کو با نهنگان صف به صف قامت برآرند
بر استوای حرمت مرد صحاری
با شروه خوانان تا قیامت گو بگریند
بر سوک مردی از تبار پایداری
مردان مؤمن را ندا در ده که زین پس
یادآورند او را گه شب زنده داری
ای سرزمین خون و خشم و تاغ و طوقان
ای آن که فایز را درون سینه داری
تا سرخی خون علی آیینه ات گشت
دیگر چه غم چون در کفت خورشید داری